حواسپرت

ساخت وبلاگ
معلم سال گذشته مهراد، خیلی جالب نبود ی رفتارهای خیلی خاصی داشت که اصلا در حد استاندار حتی ی معلم عادی نبود ..برعکس معلم امسال فوق العاده معلم خوب و خاصی ..مهراد به آراد میگه داداش من طرز رفتار با معلم های معمولی را بلد نیستم به من یاد میدی حواسپرت...ادامه مطلب
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 26 مهر 1402 ساعت: 21:23

طبق هرسال برای ادای نذر همسر رفتیم ولایت ، موقع در آوردن دیگ ها بچه ها ایستاده بودند توی تراس و نگاه میکردند که یهو صدای گرومپ آمد ...پسرک عین شصت تیر تو خونه میدویید که شکست شکست ...بله ..دست پسرک از سه جا شکسته بود ولی خوشبختانه احتیاج به پین گزاری نداشت

رفتیم بیمارستان دکتر می پرسه چه جوری شد میگم طناب رخت گرفته و خم شده طناب پاره شده افتاده ..پسرک میگه فکر نمی کنم بخاطر این باشه زن عموم گفت من چشم خوردم حواسپرت...

ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 26 مرداد 1402 ساعت: 12:45

پسر خواهر شوهر به میمنت در شرف نامزد کردن ، سه روز پیش (یکشنبه) خواهر شوهر زنگ زده به همسر که (چهارشنبه) مراسم داریم ..همسر هم تشکر کرده بابت دعوت و به سمع و نظر ما رسوند که خودش شرکت نمیکنه و اگه ما میخواهیم میتونیم تنهایی بریم اما نه به عنوان زن دایی داماد بلکه به عنوان دختر عمه در مراسم شرکت کنیم . علت :جدا به تو زنگ نزدند چرا به زن x جدا گفتن اما به تو بقیه زن برادرام جدا نگفتن..یا باید به همه میگفت یا هیچ کس ...حالا که آداب دعوت کردن بلد نیست و فقط بابت هرچی گله میکنه بزار تبعات کارش ببینه و بدین ترتیب ما در نامزدی شرکت نکردیم حواسپرت...ادامه مطلب
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:12

دوستان همسر برای ی سفر کاری اومده بودند تهران که از خونه ما برند فرودگاه

بندگان خدا داشتند شام میخوردند که انور رو به همسر کرد و گفت تا حالا با ریش ندیدمت چقدر بهت میاد حتما بچه ها خیلی خوششون میاد که مهراد برگشت گفت وای نه عمو انور ما نمیخواهیم بابام مثل شما داعشی باشه ..

حواسپرت...
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 40 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 21:12

بلاخره تعطیلات تموم شد و برگشتیم خونه ..کم کم باید برای راند عید دیدنی آماده بشیم ...واقعا آمادگی مدرسه رفتن را ندارم بعد از یکماه کامل تعطیلی و خوابیدن ۵ صبح و درس خوندن دست و پا شکسته از اینکه فردا باید صبح زود بیدار بشم مایوسم میکنهسال هنوز شروع نشده کلی کار دارم ..هرروز لیست کارهای عقب افتاده ی تیک بیشتر میخوره..دوتا وقت جراحی هم گرفته شد که امیدوارم هردوتاش به راحتی تموم بشه فقط نگرانی اصلی بابت پسرکهاست که پیش کی بمونندروزه اولی خونه باعث شده مثل زمانهایی که خونه پدری بودیم برای سحر بیداربشیم و ماه رمضان برایمان به ی حال و هوای دیگه تبدیل کرده اما ته تغاری همش میاد و میگه میدونید من و بابا مذهبی نیستیم فقط شما مذهبی ها روزه میگیرید ..میگم میدونی مذهبی یعنی چی میگه نه فقط میدونم من نمیخواهم مثل شما مذهبی باشمتو عید ی تولد دعوت بودیم که خیلی خوش گذشت تو مهمونی ی خانمی بود که ی نوزاد داشته تغاری میگه مامان میشه ما هم ی خواهر مثل این داشته باشیم ...میگم نه مامان الان دخترعموهات و فلانی و فلانی همه خواهرهای تو هستند ..جاری میخنده میگه داری از ازدواج احتمالی آینده جلوگیری میکنی حواسپرت...ادامه مطلب
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 72 تاريخ : جمعه 25 فروردين 1402 ساعت: 1:02

مادر شوهر چند روزی مهمان بود با هم رفتیم خرید ..پسرک از جوب اومد بپره نزدیک بود بیفته با قیافه حق به جانب میگه چرا حواستون نیست اگه من خدایا نکرده بیفتم زبونم لال دور از جونم چیزی بشم چیکار میکنید ...گذشت و خریدها را کردیم داشت به مادر شوهر توضیح میداد که وقتی ۱۷ ساله شد قصد دارد ی موتور بخره که مادر شوهر عنوان کرد من که اجازه نمیدهم خیلی ریلکس میگه خیلی مهم نیست شما تا آن موقع مردید حواسپرت...

ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 28 اسفند 1401 ساعت: 23:21

. یک دهه پیش و حتی چندسال پس از آن اولویتم این بود که کسی من‌را دوست بدارد! هر بحرانی که رخ می‌داد با خودم زمزمه می‌کردم: اگر بمیرم کسی غمگین می‌شود؟ اگر بمیرم و کسی دوستم نداشته باشد چه؟ من؟ خب حاضرم برای عشق بمیرم!راستش حالا هم هنوز از مرگ می‌ترسم اما این که کسی از مردنم ناراحت بشه یا نه ...اولویتم نیست ..این چند روزه تنها اولویتم ترسیدن از بمب کوچکی است که مسموم کردن بچه ها تنها کارش است و من ..فقط هرروز جلوی مدرسه ای می ایستم نا روز به پایان برسه و با پسرکها برگردم خونه ...آدمیزاد و اولویتهایش بسیار قابل تاملند هر لحظه در حال تغییرند حواسپرت...ادامه مطلب
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 22:27

من نه آنم كه حلال از حرام نشناسم. شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام××××××××××××××××آدم شجاعی نیستم ..اینجا مینویسم تا شجاعت نداشته ام را بدست آورم ..میخواهم زندگی کنم به نوبه خودم ...غبطه میخورم به حال کسانی که بدون هیچ ترس و واهمه ای می نویسند البته در این دایره کسانی که دروغ می نویسند جائی ندارند××××××××××××××××کاش می توانستم راحت حرف بزنم ... چیزی بگویم از دلتنگی ... میان آدم های دلتنگی که در این اتاق مجازی جمع شدند ... فقط می گویم منم مثل تو دلتنگم××××××××××××××××کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره؟”و تو جواب میدی “خوبم!”کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: “میدونم خوب نیستی…” حواسپرت...ادامه مطلب
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 104 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 12:06

چند روز پیش با پسرکها داشتیم میرفتیم دنبال همسر جان که یهو جنگ شد ...پسرکها شروع کردن به زد و خورد و از اونجاییکه وسط خیابان بودیم تا لاین رو عوض کنم زمان برد جنگ شدت بیشتری پیدا کرد تو همین حین ماشین بغلی دست'>دستشو گداشت رو بوق و همه اینا با هم باعًث هول شدن من شد و یدونه از لاستیک ماشین رفت روی جدول ..این شد که ماشین حالت اریب گرفت ...ماشینهای پشتی به راحتی از کنار ما میتونستند رد بشن اما سریع پیاده شدم و علامت خطر گذاشتم پشت ماشین و رفتم که به همسر جان زنگ بزنم که بیا دوتا خیابون بالاتر ما گیر کردیم که دیدیم ای دل غافل گوشی رو همراه نیاوردیم ..از ی طرف گیر کردیم تو خیابون ..از یطرف گوشی نداریم و از همه بدتر میدونستم که چند دقیقه دیگه پسرکها حوصلشون سر میره و هی میخواهن از ماشین پیاده بشن و خوب اینم که خیلی خطرناک بود ...با جمع بندی اوضاع به این نتیجه رسیدم که بهتر تعارف کنار بزارم و از بقیه کمک بخواهم ... کنار خیابون چهارتا اقا ایستاده بودن که از اول داستان رو در حال نگاه کردن بودن با عرض شرمندگی گفتم که گوشی همراهم نیست و اگه لطف کنن گوشیشون قرض بدهن که ی تماس بگیرم ...خوشبختانه هر ۴ نفر گوشیشون اعتباری بود تازه یکیشون هم گفت که اصلا گوشی شارژ نداره ....همین که اومدم سمت ماشین که پسرکها رو پیاده کنم با هم بریم مغازه روبرو ی ماشین پشت ماشین ما بود با اشاره گفتم که گیر کردم و امکان تکان دادن ندارم و در همین حین به علامت خطر اشاره کردم...خانم محترم هم تا اونجا که امکان داشت به بنده فحش دادن مبنی بر اینکه شما که رانندگی بلد نیستید فلان میخورید پشت ماشین میشنید ...حالا مگه بیخیال میشه تا بتونه از پشت ماشین در بیاد و رد شه سرتا پای بنده رو مزین فرمودن ..حالا قیافه من گریان ...پسر حواسپرت...ادامه مطلب
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 127 تاريخ : جمعه 6 خرداد 1401 ساعت: 7:01

همسر خونه نبست و با پسرک تنهاییم..از هرگوشه خونه ی صدایی میاد انگار یکی هی به در خونه فشار میاره و قصد باز کردنش داره .از ترس دارم سکته میکنم ..مثل این چند سال اخیر با کوچکترین ترسی یکی از پاهام از حرکت وایستاده و نمی توانم راه برم ..لنگ لنگ رفتم در  قفل کردم و برگشتم ...خدا کنه صبح زودتر بشه ...پسرک هم از ترس من بیشتر ترسیده و سعی میکنه که خودش محکمت حواسپرت...ادامه مطلب
ما را در سایت حواسپرت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : karin59o بازدید : 131 تاريخ : چهارشنبه 20 تير 1397 ساعت: 1:51